یا هـو
حرفها که تکراری میشوند،غصه ها که عادی می شوند،
شعرها که بیصدا می شوند وقتی که حتی اتفاقها معمولی
میشوند،بارانها از سر تکرار می بارند و
بهارها از سر عادت گل میکنند
وقتی همة روزهای تقویمت مثل هم میشوند،
شنبه با جـمعه فــرقی نمیکند،زمستان با بهار، امسال با پارسال٬
وقـتی به آســمان یــکجور نگاه می کنی ،
به خـودت یکجور نگاه می کنی ،
و حتــی به خدا و میخواهی زندگی را سخت نگیری
تا زنــدگی بر توسخت نگیرد،و لحظه ها روال عادی
خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت دلش خواست
بخندد و زمستان هر وقت خواست دلش بگیرد،
آن وقت مثل سنگریزه ای در دل کوه گم می شوی
بدون آنکه کمترین اثری بگیری یا کمترین اثری ببخشی
مثل یک روز بی خاطره به پایان می رسی
بدون آنکه حتی لحظه ای در حافظه ای ثبت شده باشی ..
اما به خاطر خدا هم که شده
اینقدر مثل مرداب در خودت غرق نشو و
کمی هم جرأت دریا شدن داشته باش
بــه خــاطر امــام زمـــانت